حالابراي قصه ام نشسته ام اينجا

روجا لطفي نژاد
rojabooker@yahoo.com

چند ساعتي مي شود نشسته ام اين جا . طول مي كشد تا عادت كنم به همه’ ا تفا قا تي كه اين قدر سريع پيش آمده ا ند و رفته ا ند و همين طور مي آيند . پيرمرد روبرويي چند بارآمده اول نتوا نستم تشخيسش بد هم از ميان اين دور و بري ها با سر و صداي غير قا بل تحملشان . ا ما از ميان آنها كه گذشت و يكرا ست به طرفم آ مد ، فهميدم بايد فرق كند . مثل ا لآن من . گفت : ديشب هم به سراغم آ مده و از آن بالا برايم حرف زده ، شايد فكر مي كرده كه ترسيده ام . حتما صداي شيون هاي مادر نگذاشته صدايش را بشنوم . صبح كه مي خوا ستم بيايم بيرون ، پيش خودم فكر كردم زشت نيست اين طور ، با اين ريخت و قيا فه . آخر لباس كه برايم نگذاشته ا ند . اما ديگر نتوانستم بما نم آن پايين و قطار مورچه ها را كه مي آمد ند ، نگاه كنم . باز خوش به حال پدر مجبور نبوده مورچه ها را كه مي آمد ند با اين كرم هاي سفيد كه توي هم مي لولند را ببيند . هميشه فكر مي كردم ، ظلم كرده ا ند در حقش اما ديروز فهميدم راجع به عمو ها در تمام طول اين سالها اشتباه كرده ام . كاش مي شد بهشان بگويم قدر آنطور بهتر بوده است ، بدون اين مورچه هاي لعنتي كه هنوز صدايشان مي آيد . اين زنك هم نمي دا نم از كجا پيدايش شده ، اگر در وضعيت ديگري بودم حتما مي گفتم كه يك چيزيش مي شود . از صبح هي مي آيد و ساعت مي پرسد كه مي گويم ندارم مي گويد آخرين لحظه ساعت چند بود و يادم نمي آيد ، باز مي پرسد با خودم مو چين نياورده ام و جوا بش مي دهم آنقدر كارم غير منتظره بوده كه مادرم يادش رفت برايم مو چين بگذارد يا لا اقل چند تكه لباس كه اين طور لخت و عور ننشينم اين جا .مي خندد و مي گويد عادت مي كني . دلم مي خوا هد به اين دور و بري ها بگويم ، ساكت باشند و مادر را با خودشان ببرند . اما مي دا نم فا يده اي ندارد . مثل آن روزها كه طوي حياط آن خا نه’ قديمي زير درخت گردو مي نشست و همين طور مي ما ند ، مي خوا هد سا لها همين جا بنشيند و ا شك بريزد و موهايش را بكند و به يك نقطه زل بزند . همين طور به پدر فكر مي كنم كه بايد بروم و پيدايش كنم و سرم را بگذارم روي سينه اش . مثل آن شبي كه بيدارم كرد و برايم قصه گفت ومن گوش نكردم چون سرم را گذاشته بودم روي سينه اش و صداي قلبش را مي شنيدم .فقط يادم مي آيد كه گفت : مامان را كه اذيت نمي كني ؟ نكند حالا با اين بلايي كه سر مادر آمده نخواهد ببينتم . راستي كي بود آخرين باري كه ديدمش زير درخت گردو با عمو ها كه گريه مي كرد ند و روي زمين خوا با نده بود نش و بنزين مي ريختند روي تنش با آن سه زخم قرمز كه هنوز مي جوشيد ند و كاغذ ها يي كه با خود آورده بود . چقدر گذشته از آن روز ها چقدر چرخيده ام تا تصميم بگيرم بيايم اين جا و روي اين سنگ بنشينم و آرام باشم ؟ چون مي دا نم بزودي پيدايش مي كنم و سرم را مي گذارم روي سينه اش و اين بار حواسم را جمع مي كنم تا قصه اش مثل تمام اين سا لها از يادم نرود .

تير 1379
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30415< 1


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي