|
چند ساعتي مي شود نشسته ام اين جا . طول مي كشد تا عادت كنم به همه’ ا تفا قا تي كه اين قدر سريع پيش آمده ا ند و رفته ا ند و همين طور مي آيند . پيرمرد روبرويي چند بارآمده اول نتوا نستم تشخيسش بد هم از ميان اين دور و بري ها با سر و صداي غير قا بل تحملشان . ا ما از ميان آنها كه گذشت و يكرا ست به طرفم آ مد ، فهميدم بايد فرق كند . مثل ا لآن من . گفت : ديشب هم به سراغم آ مده و از آن بالا برايم حرف زده ، شايد فكر مي كرده كه ترسيده ام . حتما صداي شيون هاي مادر نگذاشته صدايش را بشنوم . صبح كه مي خوا ستم بيايم بيرون ، پيش خودم فكر كردم زشت نيست اين طور ، با اين ريخت و قيا فه . آخر لباس كه برايم نگذاشته ا ند . اما ديگر نتوانستم بما نم آن پايين و قطار مورچه ها را كه مي آمد ند ، نگاه كنم . باز خوش به حال پدر مجبور نبوده مورچه ها را كه مي آمد ند با اين كرم هاي سفيد كه توي هم مي لولند را ببيند . هميشه فكر مي كردم ، ظلم كرده ا ند در حقش اما ديروز فهميدم راجع به عمو ها در تمام طول اين سالها اشتباه كرده ام . كاش مي شد بهشان بگويم قدر آنطور بهتر بوده است ، بدون اين مورچه هاي لعنتي كه هنوز صدايشان مي آيد . اين زنك هم نمي دا نم از كجا پيدايش شده ، اگر در وضعيت ديگري بودم حتما مي گفتم كه يك چيزيش مي شود . از صبح هي مي آيد و ساعت مي پرسد كه مي گويم ندارم مي گويد آخرين لحظه ساعت چند بود و يادم نمي آيد ، باز مي پرسد با خودم مو چين نياورده ام و جوا بش مي دهم آنقدر كارم غير منتظره بوده كه مادرم يادش رفت برايم مو چين بگذارد يا لا اقل چند تكه لباس كه اين طور لخت و عور ننشينم اين جا .مي خندد و مي گويد عادت مي كني . دلم مي خوا هد به اين دور و بري ها بگويم ، ساكت باشند و مادر را با خودشان ببرند . اما مي دا نم فا يده اي ندارد . مثل آن روزها كه طوي حياط آن خا نه’ قديمي زير درخت گردو مي نشست و همين طور مي ما ند ، مي خوا هد سا لها همين جا بنشيند و ا شك بريزد و موهايش را بكند و به يك نقطه زل بزند . همين طور به پدر فكر مي كنم كه بايد بروم و پيدايش كنم و سرم را بگذارم روي سينه اش . مثل آن شبي كه بيدارم كرد و برايم قصه گفت ومن گوش نكردم چون سرم را گذاشته بودم روي سينه اش و صداي قلبش را مي شنيدم .فقط يادم مي آيد كه گفت : مامان را كه اذيت نمي كني ؟ نكند حالا با اين بلايي كه سر مادر آمده نخواهد ببينتم . راستي كي بود آخرين باري كه ديدمش زير درخت گردو با عمو ها كه گريه مي كرد ند و روي زمين خوا با نده بود نش و بنزين مي ريختند روي تنش با آن سه زخم قرمز كه هنوز مي جوشيد ند و كاغذ ها يي كه با خود آورده بود . چقدر گذشته از آن روز ها چقدر چرخيده ام تا تصميم بگيرم بيايم اين جا و روي اين سنگ بنشينم و آرام باشم ؟ چون مي دا نم بزودي پيدايش مي كنم و سرم را مي گذارم روي سينه اش و اين بار حواسم را جمع مي كنم تا قصه اش مثل تمام اين سا لها از يادم نرود .
تير 1379 |
|